يکي بود يکي نبود

نويسنده:حسن ابراهيم زاده




چه کسي به شيپور جنگ دميد؟

چرا کسي از شعله ور شدن زبانه هاي آتش و دود جلوگيري نکرد؟
چرا پس از وضو گرفتن رزمندگان اسلام در کارون، کبوتر صلح بر گنبد مسجد جامع خرمشهر نشست؟
چه کسي در برابر جاري شدن خون هزاران سينه سرخ مسئول است؟
چه کسي، چرا ...
اينها و صدها پرسش ديگر از اين نوع، پرسش آناني است که دفاع مقدس را از زاويه ي پنجره ي خاکي جزو جزئي نگر مي نگرند و با دست گرفتن چرتکه ي عقل دکارتي، پيروزيها و شکست ها را تفسير مي کنند؛ آناني که مرز شعورشان محدود به خط کشي مرزها و سانت کردن نقشه ها و کالک هاست؛ آناني که با خاکي شدن بال جنگنده ها و به اهتزار درآمدن پرچم ها بر بالاي پاسگاه ها هشت سال دفاع مقدس ما را تحليل و معنا مي کنند و گمان مي کنند، قضيه ي خميني و يارانش، قصه ي نبردي بر سر آب و خاک بود و بس.
قصه ي خميني و يارانش، قصه اي است ساده، به سادگي قصه اي که مادران و پانزده خرداد براي کودکان در گاهواره ي خود نقل مي کردند. دنيا ناگزير بود تا شمشيرش را از نيام بيرون آورد و امام و يارانش هم راهي جز بوسه زدن بر لبه ي تيغ هاي برهنه نداشتند؛ چرا که امام به همه ي دنيا «نه» گفته بود؛ به دنيايي که فراعنه ي نوينش دعوي خدايي داشتند؛ دنيايي که هامان هايش برج هاي بلند شرک بنا کرده بودند؛ در دنيايي که نمرودهايش مغرورانه بر بلنداي برج هاي خود ساخته توحيد و يکتا پرستي را نشانه مي رفتند، امام و يارانش به همه «نه» گفته بودند.
به قارون هايي که کليد گنج هايشان بر گرده ي پا برهنگان و ستم ديدگان جهان سنگيني مي کرد، امام به سامري هايي «نه» گفته بود که هر روز با خلق مکتبي، بتي جديد را مي آراستند.
امام و يارانش به همه «نه» گفته بودند، حتي به آخوندهاي درباري، به مروجان اسلام انتقاطي به مبلغان اسلام آمريکايي به آناني که باور داشتند که امام زمان (عج) در جزيره ي خضرا سکونت دارد و کاري هرگز به هتاکي هايي که به قرآن و اسلام مي شود ندارد به آناني که اسلام را در مسجد و محراب محصور و بهتر بگوييم در آنجا مصادره کرده بودند.
امام و يارانش نه تنها به آنان «نه» گفته بودند، بلکه سخني را هم بر زبان آورده بودند، همه ي دنيا را مخاطب کلام انبياي الهي قرار داده بود، همه را به توحيد و «عدالت» فراخوانده بود و اين «نه» حادثه اي در پيش داشت.
امام و يارانش از عبور ممنوع «دنيا» و «دنيا طلبان» گذشته بودند و بايد جريمه مي شدند، حتي اگر بر مي گشتند؟! تا کسي جرئت نکند «تابو» شکني را باب کند. «آمريکا را شيطان بزرگ بخواند». «آمريکا را بدتر از شوروي و انگليس را پليدتر از هر دو بنامد، اسرائيل را غده ي سرطاني معرفي کند، «سرمايه سالاران را زالو صفت» «متحجرين را احمق»، دنيا اگر از هابيل مي گذشت، از يحيي (ع) مي گذشت، دنيا اگر از حسين (ع) و يارانش مي گذشت، بايد از خميني و يارانش هم مي گذشت.
دنيايي که به سراغ همه ي انبياء و اولياء رفته بود،
دنيايي که به سراغ حسين (ع) و يارانش رفته بود اين بار به سراغ فرزند حسين (ع) و يارانش آمده بود. همه آمده بودند درست مثل کربلا، حتي آنان که نمي دانستند در خيمه گاه خميني (ره) چه کساني حضور دارند. همه طبل ها را به صدا درآورده اند درست مثل کربلا، تا کسي صداي خميني و يارانش را نشنوند.
و همه هر چه در دست داشتند به سوي خميني و يارانش پرتاب کردند درست مثل عاشورا، درست مثل روزي که يکي آب بر خيمه ها مي بست، يک کمي دامان خود را پر از سنگ کرده بود، يکي ...
هر که، هر کجا بود، با هر که داشت به سراغ خميني و يارانش آمده بودند. فاصله ي خانه تا جبهه، يکي باز زبانش نيش مي زد و يکي با قلمش نيشتر و چون ياران خميني در جبهه لختي با آستين عرق از پيشاني پاک مي کردند و به آسمان مي نگريستند، در آسمان هم، همه بودند، آواکس آمريکايي، ميراژ فرانسوري، ميگ روسي، سوپراتاندار انگليسي، به جرم «نه» گفتن.
مجتمعة علي قطعية رحمه و اقتصاء ولده الا القليل ممن و في لرعايه الحق فهيم، فقتل من قتل و سبي من سبي و اقتصي من اقصي.
جمعي را به تيرک ها بستند و تانک ها به صف در فاصله اي نزديک پيشاني شان را نشانه رفتند. جمعي را دست بسته کنار هم در حفره ها خواباندند و زنده زنده خاک بر رويشان بستند جمعي را زنده تا گردن در خاک کردند، درست کنار لانه ي مورچه ها و موريانه هاي بزرگ. جمعي را بدن هايشان را با مواد شيميايي شستشو دادند تا صداي ترکيدن تاول ها بر روي صورت و چشمانشان را بشنوند.
و ...
فليبک الباکون و اياهم فليندب النادبون و لمثلهم فلتذرف الدموع و ليصرخ الصارخون و يضبح الضاجون و يعج العاجون.
همه را کشتند، کنار هم در آغوش هم، به جرم «نه» گفتن به دنيا، به جرم لبيک گفتن به حسين زمان، به جرم وضو گرفتن، به جرم نماز خواندن، به جرم تکبير گفتن.
اسب ها را نعل تازه کردند، هنوز هم صداي خرد شدن استخوان هاي ياران خميني زير شني تانک ها به گوش مي رسد.
رويارويي اجتناب ناپذير بود، همان گونه يکصد و بيست و چهار هزار پيامبر (ص) و ائمه معصوم (ع) در براي طاغوت هاي زمان خويش امتداد نقطه ي آغاز، نقطه ي تقابل هابيل و قابيل، نقطه ي تقابل عبوديت موحدانه در برابر عبادت مشرکانه بود. بايد اين رويارويي تکرار مي شد، رويارويي از جنس کربلا آن هم درست قبل از تقابل پاياني مهدي آل محمد (عج) با سفياني تا سره از ناسره جدا گردد و ياران واقعي مهدي آل محمد (ص) از مدعيان عافيت طلب و دروغين جدا گردند و هر کسي لاف انتظار نزند بايد کسي از دل تاريخ مي آمد، کسي که اگر بود امروز شهداي کربلا 73 نفر بودند، کسي که تقدير چنين بود که امروزه زاده شود، درست در زماني که فرعون ها و هامان ها و قارون ها و سامري هاي نوين دعوي خدايي، تقدير چنين بود کسي که جوهره ي نترسيدن از غير خدا در رگ هايش موج مي زد، و تنها او مي توانست مردمي را به قله ي کمال نترسيدن از مرگ بنشاند، از دل تاريخ بيايد؛ کسي که در انتخاب به مرزي رسيده بود که هنگام وداع با عالم خاک، با دلي آرام و قلبي مطمئن به لقاي معبودش بشتابد و چنان به جايگاه شهيدان و بسيجيانش نزد معبود آگاهي داشته باشد که از خدايش بخواهد که او را با آنان محشور کند.
بايد کسي مي آمد و جنگي رخ مي داد، تا بر همه ثابت شود، عاشورا تنها عاشوراي سوگ نيست، عاشوراي حماسه و پيام هم هست.
بايد کسي از کربلا مي آمد و فرياد بر مي آورد کربلا افسانه نبود و عاشوراييان اسطوره نبودند و عاشورا جاري در همه ي عصرهاست.
بايد شير زني به همسر مي گفت: برخيز که خميني تنها است.
بايد مادري خود فانسقه ي جوانش را مي بست و براي آخرين بار فرزندش را با نگاه تا خم کوچه دنبال مي کرد.
بايد پدري خود به درون قبر مي رفت و پس از بوسيدن صورت جوانش دست ها را به آسمان بلند مي کرد و فرياد مي زد: الهي تقبل هذا القربان.
بايد نوجواني مرگ را شيرين تر از عسل مي خواند.
بايد جواني تشنه از خط آتش مي گذشت، قمقمه يارانش را پر از آب مي کرد و بي آنکه لب به آب بزند در بازگشت با خون سيراب مي شد.
بايد عاشورا تکرار مي شد. عباس (ع)، اکبر (ع) و قاسم (ع) و زينب (س) و ام وهب و حبيب بن مظاهر و ... تکرار مي شدند تا حجتي براي من و تو که کربلا افسانه نبود و چه مي شود آن را تکثير کرد؟
چه کسي به شيپور جنگ دميد؟ چرا ...؟
اين پرسش و صدها پرسش از اين نوع قصه ي کساني است که به دنبال پاسخي مي گردند از جنس خاک که تنها در قالب مرزهاي خاکي و خرد خاکي مي گنجد، نه پرسش «فهميده هاي» خميني را خوب فهميدند و قصه ي آنان قصه ي کساني است که با عقل نوري و با انگشت نوراني خميني، نردبان هاي نامرئي بين زمين و آسمان را در جبهه ها کشف مي کردند و مسير عروج در آخر زمان را براي آيندگان ترسيم مي کردند. اگر از آنان بپرسي چه کسي؟ چرا؟ چگونه؟ ... پاسخي به سادگي آغاز قصه هاي مادراني مي شنوي که وقتي امام تنهاي تنها بود، براي فرزندان خود در گهواره براي آنان، ساده ساده تعريف مي کردند.
يکي بود، يکي نبود
در کربلا يکي نبود
روزي اون اومد گفت
کي مي ياد خدا را فرياد بزنه
اکبر و تکرار بکنه ...
منبع:ماهنامه ي امتداد شماره 26 و 27